مادرانه های عاشقانه

روز تولد چگونه گذشت

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۱۵ ق.ظ

خب از تولد بنویسم، ظهر همسر اومد و یکم خرید کرده بود.  خریدارو جابجا کردم و مشغول کشیدن غذا شدم، بزرگه داشت مشق مینوشت و تاریخ و پرسید همسر گفت 12.... راستش اونموقع که همسر اومد یادم رفته بود تولدمه،  شاید هم زیرپوستی میخواستم که یادم نباشه. بعد که شنیدم 12 یهو دیدم این تاریخ چقدر اشناس،  خب بالاخره هرچی نباشه 19 سال بهترین روز عمرم و تو این تاریخ تجربه کردم، بهترین خاطره های زندگیم تو این روز بوده، طعم بیشترین خنده ها و خوشیهارو تو این روز چشیدم. بی اختیار گفتم واااای امروز تولد منه....همسر جا خورد،  راستش حس من اینه که ی استرس زیادی بابت روز تولدم بهش وارد میشه، جا خورد و انگار ترس سرتاپاش و بگیره، البته احساس منه.....خلاصه گفت خداشاهده من یادم بودا... (اره بابا تو راست میگی، تو خوبی، اصلا همه گوشت خورشت مال تو)

ناهار خوردیم و بعد از ناهار بازی کردیم،  خندیدیم، با محمد دعوا کردیم، همسر چرت زد، کوچیکه خوابید و در آخر من که میخواستم برم خونه پسرخالم، همسر هم میخواست بره حمام. خداحافظی کردم و رفتم، پسرخالم دو هفته ای میشه که بچه دار شده....البته مراسمش رفته بودم،  به مامان گفتم بریم حالا ی سر بهش بزنیم، ی بسته پوشک هم گرفتم و شکل کیک دو طبقه درست کردم و براش بردم که دست خالی نرفته باشم.

از اونجا که بلند شدیم مامان و رسوندم و رفتم خونه که همگی بریم بیرون، سر راه میخواستم کیک بگیرم، گفتم شاید همسر گرفته. 

آماده شدن و اومدیم بیرون.  بزرگه گفت بریم کباب بخوریم،  من گفتم بریم خونه مامانجون،  همسر هم یهو گفت واااای میخواستم تولدته ببرمت زیتون، چقدر دیر شد،  چرا اینقدر دیر اومدی، من گفتم نهایتا هفت ونیم بزنیم بیرون. گفتم شما تازه ساعت هفت رفتی حمام چطوری زمانبندی کردی، یهو دید داره گردش درمیاد گفت حالا گیر نده، بگو کجا بریم....بزرگه همچنان گفت کباب.  قرار شد کباب بگیریم بریم خونه بابام. غذا گرفتیم و رفتیم با هم خوردیم. 

بعد از شام گفت خب کیکم کو؟ میخوام شمع فوت کنم. همسر دمق شد. سعی میکردم ظاهرم و حفظ کنم. با خنده گفتم خدایی چطور یادت بود که نه کادو گرفتی نه کیک نه گل، این چه یاد بودنیه....همسر بلند شد گفت میرم تو حیاط هوا بخورم، گفتم قربون دستت هواتو خوردی ی کیک هم بگیر ما بخوریم، البته داشت میرفت کیک بگیره، اخه به چه درد میخوره اون کیک. 

دیگه کلی اذیتش کردم و گفتم نری کیک بگیری ما شام خوردیم، میومد بشینه، گفتم چه از خدا خواسته بود، حداقل پاشو برو هواتو بخور.

خلاصه گفت پاشو بریم ی دور بزنیم، لباس پوشیدم و رفتیم، اوقات تلخی نکردم کلی هم سربسرش گذاشتم، اما همش منتظر یک کلمه حرف بود کردستان پیش بگیره و وجدان خودش و راحت کنه.

رفت ی قنادی،  مثلا قنادی حسابی هم برد منو و از همون اطراف کیک نگیره. پیاده که شدیم گفتم بذار بگیری کیک و چنان کوفتت بکنم. گفت بگو....( ی شیرینی فروشی خیلی باکلاس جدیدا افتتاح شده که همسر میگفت ی بار بیایم اینجا ببینیم چی داره) پیاده که شدیم گفتم مارو باش گفتیم تحویلمون میگیره میبره  فلان جا. آب یخ ریختن روش، گفت بیا بریم، گفتم نه دیگه 

رفتیم تو و چیز جالب نداشت، گفت آوا بریم اونجا، خب اگر مثل همیشه بودم میگفتم نه، اما گفتم بریم. رفتیم اونجا شیرینی هاش قشنگ بوذ اما کیکاش معمولی. بهش گفتم فلان جا خیلی کیکاش بهتره تا اینا، گفت بریم؟ گفتم بریم.

رفتیم همون شیرینی فروشی های نزدیک خونمون و ی کیک گرفتیم، (عکسش اینستاس) اونجا دیگه تلخ شده بودم، هرچند به روی خودم نیاوردم، هرچند که همسر مدام دنبال ی بهونه بود که من سرریز بشم و اخرش بگه ببین هرکاری کنم قدر نمیدونی و وجدانش و راحت کنه، اما دم به تله ندادم و خویشتن داریکردم، هرچند از درون تلخ بودم، با خودم گفتم لعنت به تولد، یکسال طول میکشه تا تلخیه این روز یادم بره، تا میادیادم بره 365 روز گذشته و دوباره تکرار میشه.

تو شیرینی فروشی داشت میرفت حساب کنه، گفتم احیاناً شمع نمیخوای بگیری؟؟؟ گفت صبر کن،  فرصت بده دارم دنبال قفسه شمع ها میگردم، خندیدم اشاره کردم به قفسه که دقیقا کنارش بود، گفت اهان پیدا کردم،  بیا شمع بگیریم.(رو که نیست)

اومدیم خونه شمع فوت کردم، عکس گرفتیم،  کیک بریدیم و خوردیم. سریع دوربین برداشت و اصلا مجال هیچ کاری نداد،کیک و که خوردیم عکسارو نگاه کرد یهو زد زیر خنده و نشونمون داد، من تو حالت حرف زدن بودم و ی قیافه مسخره و کج و معوج داشتم تو عکس، عکس بعدی چشمام سفید افتاده بود.  خب حالا که این امکانات هست که آدم عکس و همون موقع ببینه، چقدر خوبه که زحمت میداد به خودشو عکس و نگاه میکرد و مجددا تکرار میکرد. خلاصه که تولد تموم شد بدون حتی ی عکس تکی با کیک، یا ی عکس دو نفره با خودش، یا حتی ی عکس از خوده کیک....

مامان ی بلوز و شلوار برام گرفته بود با 50 تومن پول. 

اینم از 33 سالگی.... 

اهای 33 سالگی خوب شروع نشدی، خواهشا خوب ادامه بده و خوب تموم شو....فرصت آرزو کردن نداشتم الان خواسته هام لیست میکنم خواهشا اینارو تو این 364 روز که با هم هستیم لحاظ کن:

میخوام امسال ی آوا ی صبور باشم، مخصوصا با بزرگه

یکم جسارت تو کنار گذاشتن ادمایی که بهم حال خوب نمیدن، اما روم نمیشه حذفشون کنم

اون گزینه خونه دار شدن تو اولویت باشه

سلامتی بچه ها 

امسال یا سال تحصیل باشه برام یا تدریس، هردو گزینه هم قبوله 

یکم با سیاست تر، یکم مهربونتر 

حالا فعلا همینارو داشته باش تا بقیش.


1_ ی خانم دکتری بود از دوستان وب قبلی، آدرسش و ندارم، اسمش تو وبلاگ abanac بود.  اگر کسی آدرسش و داره بده، اخه تولد ایشون هم هست، و همچنین تولد مگی. مبارکتون باشه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۱۳
آوا بانو

نظرات  (۴)

اصلا روز تولد آفریده شده واسه خوب شروع نشدن ! تولدت مبارک 
امسال مال منم تعریفی نداشت ، انشالله سال بعد :)
پاسخ:
اخه چرا؟؟؟ من بهترین روزهای عمرم تو خونه پدری، روز تولدم بود. اونوقت الان.....هووووف 
آوا جونم تولدت مبارک باشه .ان شاء الله 120 ساله بشی و روزهای خوبی در کنار خانواده داشته باشی.
پاسخ:
ممنون عزیزم
۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۳۰ بانوی کوچک
سلام گلم خوبی؟تولدت مبارک باشه باتاخیرانشالله صدساله شی راستی منم شروع کردم به نوشتن
پاسخ:
سلام ممنون
آدرس وبت و بذار برام
آوا جان گفتی تولدو داغم کردی برای منم گندترین روزمه هیچکی هم یادش نیست مخصوصا که من 26 اسفندم و همه حواسشون به عید هست ولی امسال می خوام برای اینکه حالم بد نشه یاد هیچکس نیارم که تولدمه روز تعطیل هم هست از صبح تنهایی از خونه بذارم برم بیرون برای دل خودم کاری انجام بدم.مردا همشون همین جورن
پاسخ:
منم تصمیم دارم از این به بعد خودم حال خودمو خوب کنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">