مادرانه های عاشقانه

چرا من برای هروبی جز بلاگ بخوام کامنت بذارم، میگه درج متن تبلیغاتی امکانپذیر نمیباشد، ؟؟؟؟  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۱۲
آوا بانو

خب از تولد بنویسم، ظهر همسر اومد و یکم خرید کرده بود.  خریدارو جابجا کردم و مشغول کشیدن غذا شدم، بزرگه داشت مشق مینوشت و تاریخ و پرسید همسر گفت 12.... راستش اونموقع که همسر اومد یادم رفته بود تولدمه،  شاید هم زیرپوستی میخواستم که یادم نباشه. بعد که شنیدم 12 یهو دیدم این تاریخ چقدر اشناس،  خب بالاخره هرچی نباشه 19 سال بهترین روز عمرم و تو این تاریخ تجربه کردم، بهترین خاطره های زندگیم تو این روز بوده، طعم بیشترین خنده ها و خوشیهارو تو این روز چشیدم. بی اختیار گفتم واااای امروز تولد منه....همسر جا خورد،  راستش حس من اینه که ی استرس زیادی بابت روز تولدم بهش وارد میشه، جا خورد و انگار ترس سرتاپاش و بگیره، البته احساس منه.....خلاصه گفت خداشاهده من یادم بودا... (اره بابا تو راست میگی، تو خوبی، اصلا همه گوشت خورشت مال تو)

ناهار خوردیم و بعد از ناهار بازی کردیم،  خندیدیم، با محمد دعوا کردیم، همسر چرت زد، کوچیکه خوابید و در آخر من که میخواستم برم خونه پسرخالم، همسر هم میخواست بره حمام. خداحافظی کردم و رفتم، پسرخالم دو هفته ای میشه که بچه دار شده....البته مراسمش رفته بودم،  به مامان گفتم بریم حالا ی سر بهش بزنیم، ی بسته پوشک هم گرفتم و شکل کیک دو طبقه درست کردم و براش بردم که دست خالی نرفته باشم.

از اونجا که بلند شدیم مامان و رسوندم و رفتم خونه که همگی بریم بیرون، سر راه میخواستم کیک بگیرم، گفتم شاید همسر گرفته. 

آماده شدن و اومدیم بیرون.  بزرگه گفت بریم کباب بخوریم،  من گفتم بریم خونه مامانجون،  همسر هم یهو گفت واااای میخواستم تولدته ببرمت زیتون، چقدر دیر شد،  چرا اینقدر دیر اومدی، من گفتم نهایتا هفت ونیم بزنیم بیرون. گفتم شما تازه ساعت هفت رفتی حمام چطوری زمانبندی کردی، یهو دید داره گردش درمیاد گفت حالا گیر نده، بگو کجا بریم....بزرگه همچنان گفت کباب.  قرار شد کباب بگیریم بریم خونه بابام. غذا گرفتیم و رفتیم با هم خوردیم. 

بعد از شام گفت خب کیکم کو؟ میخوام شمع فوت کنم. همسر دمق شد. سعی میکردم ظاهرم و حفظ کنم. با خنده گفتم خدایی چطور یادت بود که نه کادو گرفتی نه کیک نه گل، این چه یاد بودنیه....همسر بلند شد گفت میرم تو حیاط هوا بخورم، گفتم قربون دستت هواتو خوردی ی کیک هم بگیر ما بخوریم، البته داشت میرفت کیک بگیره، اخه به چه درد میخوره اون کیک. 

دیگه کلی اذیتش کردم و گفتم نری کیک بگیری ما شام خوردیم، میومد بشینه، گفتم چه از خدا خواسته بود، حداقل پاشو برو هواتو بخور.

خلاصه گفت پاشو بریم ی دور بزنیم، لباس پوشیدم و رفتیم، اوقات تلخی نکردم کلی هم سربسرش گذاشتم، اما همش منتظر یک کلمه حرف بود کردستان پیش بگیره و وجدان خودش و راحت کنه.

رفت ی قنادی،  مثلا قنادی حسابی هم برد منو و از همون اطراف کیک نگیره. پیاده که شدیم گفتم بذار بگیری کیک و چنان کوفتت بکنم. گفت بگو....( ی شیرینی فروشی خیلی باکلاس جدیدا افتتاح شده که همسر میگفت ی بار بیایم اینجا ببینیم چی داره) پیاده که شدیم گفتم مارو باش گفتیم تحویلمون میگیره میبره  فلان جا. آب یخ ریختن روش، گفت بیا بریم، گفتم نه دیگه 

رفتیم تو و چیز جالب نداشت، گفت آوا بریم اونجا، خب اگر مثل همیشه بودم میگفتم نه، اما گفتم بریم. رفتیم اونجا شیرینی هاش قشنگ بوذ اما کیکاش معمولی. بهش گفتم فلان جا خیلی کیکاش بهتره تا اینا، گفت بریم؟ گفتم بریم.

رفتیم همون شیرینی فروشی های نزدیک خونمون و ی کیک گرفتیم، (عکسش اینستاس) اونجا دیگه تلخ شده بودم، هرچند به روی خودم نیاوردم، هرچند که همسر مدام دنبال ی بهونه بود که من سرریز بشم و اخرش بگه ببین هرکاری کنم قدر نمیدونی و وجدانش و راحت کنه، اما دم به تله ندادم و خویشتن داریکردم، هرچند از درون تلخ بودم، با خودم گفتم لعنت به تولد، یکسال طول میکشه تا تلخیه این روز یادم بره، تا میادیادم بره 365 روز گذشته و دوباره تکرار میشه.

تو شیرینی فروشی داشت میرفت حساب کنه، گفتم احیاناً شمع نمیخوای بگیری؟؟؟ گفت صبر کن،  فرصت بده دارم دنبال قفسه شمع ها میگردم، خندیدم اشاره کردم به قفسه که دقیقا کنارش بود، گفت اهان پیدا کردم،  بیا شمع بگیریم.(رو که نیست)

اومدیم خونه شمع فوت کردم، عکس گرفتیم،  کیک بریدیم و خوردیم. سریع دوربین برداشت و اصلا مجال هیچ کاری نداد،کیک و که خوردیم عکسارو نگاه کرد یهو زد زیر خنده و نشونمون داد، من تو حالت حرف زدن بودم و ی قیافه مسخره و کج و معوج داشتم تو عکس، عکس بعدی چشمام سفید افتاده بود.  خب حالا که این امکانات هست که آدم عکس و همون موقع ببینه، چقدر خوبه که زحمت میداد به خودشو عکس و نگاه میکرد و مجددا تکرار میکرد. خلاصه که تولد تموم شد بدون حتی ی عکس تکی با کیک، یا ی عکس دو نفره با خودش، یا حتی ی عکس از خوده کیک....

مامان ی بلوز و شلوار برام گرفته بود با 50 تومن پول. 

اینم از 33 سالگی.... 

اهای 33 سالگی خوب شروع نشدی، خواهشا خوب ادامه بده و خوب تموم شو....فرصت آرزو کردن نداشتم الان خواسته هام لیست میکنم خواهشا اینارو تو این 364 روز که با هم هستیم لحاظ کن:

میخوام امسال ی آوا ی صبور باشم، مخصوصا با بزرگه

یکم جسارت تو کنار گذاشتن ادمایی که بهم حال خوب نمیدن، اما روم نمیشه حذفشون کنم

اون گزینه خونه دار شدن تو اولویت باشه

سلامتی بچه ها 

امسال یا سال تحصیل باشه برام یا تدریس، هردو گزینه هم قبوله 

یکم با سیاست تر، یکم مهربونتر 

حالا فعلا همینارو داشته باش تا بقیش.


1_ ی خانم دکتری بود از دوستان وب قبلی، آدرسش و ندارم، اسمش تو وبلاگ abanac بود.  اگر کسی آدرسش و داره بده، اخه تولد ایشون هم هست، و همچنین تولد مگی. مبارکتون باشه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۵:۱۵
آوا بانو

خب آخرین بار وقتی نوشتم که همسر کوچیک رو حمام کرد و فرداش هم جوجم مریض شد، این چند روز به دکتر رفتن و مراقبت گذشت،فرداش خودش هم مریض شد و هردو همچنان درگیر هستند. که البته خداروشکر از دیروز رو به بهبودی.

طرح جابر هم بالاخره پروندش بسته شد.  و فعلا در آرامش نسبی بر میبریم تا دوباره ی چیزی بیاد و روتین زندگی و به هم بزنه.

همیشه اولین ها خوب تو ذهن آدم جای میگیرن، دیروز هم ی اولین برای من رخ داد و اینکه برای اولین بار روز تولدم یادم نبود، این یعنی محال،  یعنی غیرممکن..... اما رخ داد، این چند روز مریضی جوجه و همسر و درسهای بزرگه، اینقدر منو غرق کرد که من تولدم و فراموش کرده بودم. وقتی دیشب مامانم زنگ زد و تبریک گفت بهم، هم خیلی خوشحال شدم هم تو بهت موندم که چطور یادم نبوده....و یادم میمونه که 33 سالگی اولین سالی بود که تولدم و فراموش کردم و امیدوارم آخرین بار باشه. 

همین روزا باید دست بکار خونه تکونی بشم، حالا چرا اینقدر زود؟؟ جریان داره.

پیر بزرگه یکم زیادی تمیزه، مثلا موقع غذا خوردن چندبار میره دستاش و میشوره میاد. به همین خاطر که این کار عادت نشه،  مدتیه سفره پهن میکنم تو پذیرایی که از شیر آب دور باشه و از اونجایی که تنبل تشریف داره دیگه از سر سفره بلند نمیشه، اما وقتی تو اشپزخونه و پشت میز بشینه،  سه چهار بار وسط غذا خوردن میره دستاشو میشوره. 

خلاصه چندروز پیش تو پذیرایی سفره انداختم و آبگوشت داشتیم. کاسه ترشی رو کابینت بود، همسر گفت بلند نشو من میارم، منم گفتم نه بشین میارم و سریع بلند شدم که زودتر برم و همسر بلند نشه، پام لبه فرش گیر کرد و فرش سر خورد و کاسه ابگوشت رو فرش برگشت، از گند خوردن به زندگی که بگذریم، ناهار نداشتیم بخوریم.

اینه که باید زودتر فرشارو بدم قالیشویی. 

اها ی چیز دیگه، ی موقع میدیدم یکی فرشاشو عوض میکنه، خیلی برام تعجب آور بود، میگفتم خب چه فرقی میکنه، البته صحبتم درباره فرش کهنه نیستا، 

مثلا طرف فرشاش خوبه برا تنوع عوض میکنه، بعد فرش جدید هم تو همون تناژ رنگ میخره، منکه الحمدلله اصلا نمیفهمیدم که این فرش عوض شده، بعد که دیگران میگفتن با خودم میگفتم خب چه فرقی میکنه این با اون قبلی و خلاصه کار مسخره ای بود برام.....آقا از من میشنوین از هیچ کاری تعجب هم نکنین چون به سرتون میاد، به شددددددددت دلم میخواد فرشامو عوض کنم.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۷
آوا بانو

امروز ی روز فوق العاده پرکار بود برام، شب دیر خوابیدم و صبح ساعت 6 بیدار شدم، من معمولا وقتی بیدار بشم دیگه به این زودی خوابم نمیبره.  امروز هم علیرغم سه ساعت خواب شبانه،  بعد از رفتن محمد خوابم نبرد. یکم نت کردی، یکم بازی، بعد هم رفتم سراغ تحقیق محمد، کمی هم خیاطی و جوجه بیدار شد.

بهش صبحانه دادم و رفتم اشپزخونه و سروسامون دادم.  دیگه 10:30 همسر بیدار شد،  صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون. میخواستم بانک برم، ی سر خونه بابام برم، سیمکارت یوسیم بگیرم، ی خونه ببینیم.  خلاصه همه این کارها که انجام شد ساعت 2 بود. پریدم تو اشپزخونه، جوجه تو سس خوابونده بودم، پلو درست کردم،  همسر هم جوجه هارو کباب کرد. محمد هم به جمعمون اضافه شد. ناهار خوردیم و هرکی رفت ی طرف.

شب همسر اومد گفت جوجه رو حمام نبردی؟ خندیدم. گفتم ببین منم ی ادمم با دوتا دست و دو تا پا،  به چی برسم؟؟ اینطوری شد که افتخار حمام کردن کوچیکه نصیب همسر گشت. 

ی کم گوشت بوقلمون ( البته قسمت ران) چرخ کردم ببینم میشه جایگزین گوشت قرمز کرد، شب تفت دادم،  همراه با سیب زمینی سرخ کرده و پنیر پیتزا، ی مقدارش به همین شکل تپ تابه، چند تا هم تو اسنک پز، طعمش خوب بود.  حالا اولین بار بود دفعه های بعد معلوم میشه که طعم.واقعیش چطوریه،  امشب که همه بسی راضی بودند. پیش بسوی تغذیه ی سالمتر.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۰
آوا بانو

من کاربر قدیمیه بلاگفا، کوچ کننده به بلاگ اسکای، بسیار بسیار در محیط بلاگ غریبم،  هنوز بلدنیستم چطوری اینجا کار کنم.  باشد که یواش یواش کاربلد گردم.

این روزها با ی غولی مواجهم به نام طرح جابربن حیان..... پسر بزرگه به زندگی دایناسورها و هرچیز مرتبط به اون دوران علاقمنده.  طرح جابر برداشته بصورت انفرادی درباره زندگی دایناسورها و چگونگی انقراضشان.  برخلاف انتظار بسیار هم برانگیزه و پشتکار دربارشون اطلاعات جمع میکرد، هرچند بنظر من اطلاعات خیلی خوبی نسبت به سنش داره. خیلی هم مصمم بود که حتما جایزه میگیره. بعد من دیدم اگر طرحش برگزیده نشه ضربه میخوره، بهش پیشنهاد تحقیق درباره فن آوری نانو و دادم. معلمشون هم استقبال کرد و قرار شد در این مورد طرح و ارائه بده. حالا کیه که ندونه پوست خانواده ها کنده س. خلاصه که تا آخر هفته باید مقوا رو تحویل داد و من هنوز هیچ کاری نکردم، باید این هفته قورباغش و قورت بدم.



خداجون میشه به اندازه عشقت نسبت به بنده هات منو غرق لطف و عنایتت کنی؟؟؟ این روزها خیلی بیشتر از قبل به نگاهت محتاجم.  نه برا طرح جابرا... خودت میدونی چیو میگم، خدایی برام درستش کن.

خیلی ماهی


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۲۷
آوا بانو

ی خونه ی جدید، نوشته های جدید از ی نویسنده قدیمی و زندگی قدیمیش. 

اینبار بلاگ و برا نوشتن انتخاب کردم.

این روزها هربار با ی خبر تلخ مواجه میشیم، اصلا آمار مرگ و میر و حوادث امسال خیلی زیاد بود. این روزها هم که غم حادثه پلاسکو تمام ایران و غمگین کرده. دعا کنیم برای اونایی که تو این حادثه رفتند و یا ماندن. برا خانواده هاشون،  مشکلاتشون. 

خب بریم سراغ خودمون. تو این روزای سرد و غم گرفته ی زمستون هیچی مثل پیچیدن بوی سیب و دارچین تو خونه نشاط آور نیست. پس دست بکار شدم و ی کیک سیب و دارچین پختم و از پیچیدن عطرش تو فضایی آشپزخانه غرق لذت شدم. 

امتحانات بچه ها هم که تموم شد و من ی قولی به بزرگه دادم که انگار باید همین روزها عملیش کنم. چون همه امتحانارو عالی داده و چیزی که برا من مهمه تلاشه،  نه نمره. و انصافا خوب درس خوند. 

اوه ساعت یک و نیمه. بخوابم بعدا میام و مینویسم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۴
آوا بانو